امشب هم مثل هرشب ازتنهایی به رختخوابم پناه بردم اما انگار نه تنها رختخواب بلکه درودیوار اتاقم نیز تنهایی مرابه رخم میکشند وبه من قاه قاه میخندند.
جای خالیت واقعاوبیش ازپیش حس میشد حس بدی داشتم احساس پوچی میکردم حتی دفترم نیز بامن غریبه شده بود ودوست نداشت دستهای من نوک سردخودکار رابرتنش بساید ومن چنان کودکی که در میان رهگذارن یک خیابان ازمادرش جدا افتاده باشد حیران وسرگردان خیابان به خیابان وکوچه به کوچه در شهرخیال میدویدم ودنبال گمشده خویش میگشتم.
صدای سگهایی که هرکدام درگوشه ای ازخیابان برسر لاشه سیاه شب نزاع داشتند وپارس میکردند رشته افکارم راپاره کرد گویا آنها هم میدانستند که من تنها ترین تنهایم.
این تنهایی مراهیچکس غیر از خودم حس نمیکرد و میدانستم که حس کردن خودم نیز دردی را دوانمیکند ترس از آینده ای مبهم پشتم رابه شدت میلرزاندوازخدامیخواستم زودتر چاره ای برایم بیندیشد ولی انگار صدایم ویا دعایم ازسقف اتاقم بالاتر نمیرفت.
من چنان زن فرزند مرده به حال خودم زارزار میگریستم وخاطرات گذشته راموبه مو مرور میکردم ودلم میخواست حداقل یک نفر به حرفهایم گوش کند که آنهم خیالی بود واهی.
دوست داشتم همه این تنهایی ها خوابی کودکانه باشدومن با برخواستن از بستر به همه آنها خاتمه میدادم اما.......ام افسوس که با برخواستن ازبسترتمام که نمیشدند هیچ بلکه شبش بایدخودرا برای دست وپنجه نرم کردن با کابوسی جدید خودرا آماده میکردم وپیش خودم میگفتم فرداشب دیگربرای اتمام خواب کودکانه ام دعا تنمیکنم چون ازکابوسهای بی توبودن بیشتر میترسیدم تا تنهایی.
ولی فرداشب بازهم دست به دامان خدا میشدم واز اواتمام این خواب راخواستار بودم دوباره کابوسی وحشتناک تر ازشب قبل به سراغم می آمد ومن ازترس تا صبح به تنهایی وباتکیه به بخاری بازهم آرزوی داشتنت را میکردم..............
کجایی سهیلای من ؟؟؟؟؟؟؟؟
(شایدخداهم بامن قهراست)