خواستم همسفرقلبم باشی نه یه رهگذر بی وفا
پیش خودم می گفتم تویی نیمه ی گمشده ام..امابعدفهمیدم که هم توروگم کردم هم نیمه ی دیگرخودم رو
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی..بهارنیامدوهمیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت
به ظاهرقلبت عاشق بود ومهربان اما درونت انگارحال وهوای پشیمانی داشت
خواستم همیشگی باشی امادل کندی از منه خسته وتنها..!
بدجورشکستی قلبم را..من که به هوای قلب باوفایت آمده بودم
اگرباشی یانباشی فرقی نداردبرایم..
حالاکه نیستی میبینم چقدرفرق دارد بود و نبودت
روزهای باتوبودن گذشت و رفت....هرچه بینمان بود تمام شد و رفت
عشقت را به خاک سپردم و قلبت رافراموش
اماهنوزآتش غم رفتنت دردلم نشده خاموش
بینمان هرچه بود تمام شد..آرزوهایی که باتوداشتم همه نقش برآب شد
این خاطره های تو بود که در دلم موندگار شد..موندگارشدودلموسوزوند...کاش هیچ یادگاری ازتودردلم نمی ماند.
من چقدساده بودم که قلبم روبه توسپردم بی هوا!
ماندنی نبودی
سهم من نبودی
رهگذری بودی که سری به قلب مازدی آن راشکستی و رفتی....
دیگه برا بازگشت خیلی دیره..هرچی مینویسم فقط برا دل خودمه حساب منو اون می مونه تا یه دنیای دیگه
تمام بلاهایی که سرم درآوردهیچ وقت آه نکشیدم..چراش بماند.ولی ازش نمی گذرم به اشک هایی که ریختم قسم نمی گذرم