دلــم زیــادی روشن بــود ــ ســـــــوخـت
.
.
رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !
مانند هیزم های مصنوعی شومینه میسوزم و پایان ندارم...درد یعنی این...!
دلــم زیــادی روشن بــود ــ ســـــــوخـت
.
.
رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !
مانند هیزم های مصنوعی شومینه میسوزم و پایان ندارم...درد یعنی این...!
من هرزه نبودم....
مرا کسی هرزه کرد که گفت دوستت دارم
لذتش را که برد ترکم کرد و رفت...
آهســته بیا
چیــزی هم ننــویس
نــظر هم نگــذار
همــان كه بخــوانــی بــس است مــن به بــیمحــلی های آدمــها عــادت دارم
.
.
در نـمایشگاه سـنگ های قیمتی
جای "دلــت" خالی بود..!
.
.
من از بازی زندگی تا ابد اخراجم،
گل هایم همیشه آفساید...
و عشـقم همیشه اوت است!!
.
.
هــرکه مــی خــواهـی بـــاش !
ایـن عادت مُـــشتَــرک انسـانهــاســت
تـــو نیـــز ،
روزی،
ســاعـتی،
لـَحظــه ای،
احــساس خـواهـی کـرد کــه
هیــچکـَـس دوسـتـت نــدارد...
توی این ناخوشی و بیماری فقط یک نفر میتونه درمونم کنه.
کسی که دوستش داشته باشم.
کسی که وجود نداره....
امروز خیلی دلم گرفته.
فقط یک چیز رو زندگی خیلی خوب به من آموخت.
اینکه دیگه صداقت نداشته باشم.
فقط باید دروغ گفت.
فقط دروغ...
خـــــــــــــدای مـــــــــــن
عشـــــق دیــــروزم را گــرفـــتـــی
لـــــــــه شــدن امـــــــــروزم رابـــبـــیـــن
آخـــــــر نفهمیـــدم
عــــوضــــی بــودن
یــــا عــــــوضـــــی
به پــــستمون خــــوردن ....!
چـــرا نــگاه مـی کـنــی ؟
تنــهــآ نـدیـده ای ؟
به من نخند...
مــن هـمـ روزگـآری
عـَزیـزدل کسی بودم...
هــی خـدآ!دیـدی چـی شـد؟بـه خـودتـ قـسـم دارمـ نـابـود میـشم..
داریـ ضـربـه میـزنـی بـِم پـشت ضربه!
رسمـش بـود؟
کاش بهت فهمونده بودم:::
زَمـیــن بـِـه مَـرد بــودَنـَـت نــیــآز دآرِه ،مــَـرد بــآش
مــَـردونــِـه حـَـرفـــ بــِـزَن ...
مــَـردونــِـه بــِـخـَـنــد ....
مــَـردونــِـه عــِـشـــق بــِـوَرز .
مــَـردونــِـه گــِـریــِه کــُن ،
مــَـردونــِـه بــِـبــَخــش ...
مـَـرد بـآش ، نـَـه فــَـقــَط بــآجـِـســمـِـت ، بــآنـِـگــآهــِـت ، بــآ اِحــســآســِـت ، بــآ آغــوشــِـت
مــَـردبـــآش وَ هــیــچـــوَقـــت نــآمــَـردی نـَـکــُـن...
مـَـخــصـوصــآ بـَـرآی کـَســی کـِـه بـِـه مـَـردونـِـگـیـت تـِـکـیـِـه کـَـردِه وَ بــآوَرِت کـَـردِه
مــــــــــَــــــــــرد بــــــــــــــآشــــــــ ـ ـ ـ . . .
امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی تو گریستم
کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند…
تا بدانی که بی تو چه میکشم
کاش قاصدک به تو می گفت که در غیاب تو
رودی از اشک به راه انداخته ام….
و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من
به تو این پیغام را می رساند که:
امید و آرزوهایم بی تو آهسته آهسته
در حال فرو ریختن است
تو هرگز دلتنگی چشمانم را ندیدی
و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت
تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی
تو فرصتی نداشتی
برای برداشتن سیب سرخی از دستانم
فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم
جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند
که لحظه ای توان ایستادن نداری
تو فرزند سفر بودی
و من نواده سکوت خویشتن
دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست
برو مسافر
جاده قدم های تو را دلتنگ است ...
خدایا...........
خدايا فقط تو را مي خواهم.....
باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...
اون نمي دونه که با دل من چه کرده...
نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...
آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم
و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها
گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
اين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال
و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
شب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست
و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني..
اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه
مــَن یــــه روزے پسرے بـــودَم کــه از تـــه دل مــے خَـــندیدَم...!!!
مــــَن یـــه روز آروم تــــَرین اعــــصآب دُنیـــآ رو دآشــــتَم...!!!
اکــــنون بــے آنکـــــه شآد بـــآشَــم نـــفس مــے کشَـــم...
******************
مَــن بَــــد نیـستـــم ...
فقــط
دیـگــه حــس خوبـــــی
بــه کســی نـدارم
:
میدونی سخت ترین لحظه ی زندگی آدم چه وقتیه؟
وقتی بفهمی واسه کسی که تموم زندگیته فقط یه رهگذر بودی.
شایـــــد ســــــــــــــــــــــال ها بعد. . .
در گــــــــــذر جــــــــــــــــــــاده ها . . .
بی تـفاوت ازکنــارهم بگذریم . . .
و تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو. . .
آهســته زیر لــــــــــــب بگویی. . . :
چقدر آن غریبـــــــــه شبیه خاطراتــــــــــــــــم بود. . . ! ! !
این متن را بخوان و ببین چقدر دوستت دارم:
چگونه فراموشت کنم تو را؟
که از خرابه های تنایی به قصر شیرین عشق هدایتم کردی و عاشقی بی قرار
و یاری با وفا برای خویش ساختی و برای اشک های او شانه هایت را ارزانی
داشتی و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد آوردی
.
چگونه فراموشت کنم تورا؟
که سال ها در خیالم سایه ات را می دیدم و تپش قلبم را حس می کردم و به
جست و جوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا میکردم :
« که خدایا پس کی او را خوهم یافت »
چگونه فراموشت کنم تو را؟
که همزمان با دیدنت در قلبم همه ی عزیزانم برایم بیگانه شدند.
دستم را به تو می دهم، قلبم را به تو می دهم، فکرم را به تو می دهم،
وجودم را به تو می دهم و نگاهم ازآن توست و تمامی لحظات تو را
می خواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند.
چگونه فراموشت کنم تو را؟
که قلم عشقم را به تو هدیه کردم که نوشته هایت صورت نوشته هایم را گرفتند
بیش از تو عشق را نمی شناختم بهتر بگویم با عشق رفاقتی نداشتم عشق را
با تو شناختم و دلم میخواهد با وجود تو همیشه عاشق بمانم...
چشم در راهی که آخرین بار برای همیشه بدون خداحافظی در آن پای گذاشتی و رفتی دوخته بودم.
جاده ای که آغازش من بودم و پایانش خورشید ارغوانی رنگ.
امروز که به آن جاده و خورشید می نگرم دیروز به یادم می آید.
دیروزی که زمزمه ی کوچ سر دادی و رفتی.
راستی یادت هست چگونه رفتی ؟؟ و چرا رفتی ؟؟
مگر من چه کرده بودم؟؟
آن روزها من در طلب یک لقمه نان از سفره ی عشقت گداگونه به خانه ات روی آورده بودم.
چرا که تو را در سخاوت عشق بیتا میدانستم ولی افسوس !
در به رویم نگشودی .
خدایا مگر من چه کردم که اینگونه از دست او دنیای دردم؟؟
من که زندگی را با تو خواستم فقط با تو .
من اشک میریختم که برگردی تو میخندیدی به من که برگردم !
من میسوختم و تو میسوزاندی .
تو رفتی آنقدر که در انتهای جاده همراه خورشید غروب کردی و رفتی ...!
رفتی...! رفتی ...!
تعداد صفحات : 8